Lilypie Fourth Birthday tickers اسفند 1387 - پسر مامان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عید داره میاد

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/12/23:: 8:3 عصر

سلام

اول دوست دارم که میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) رو به همه دوست جونام و مامانای مهربونشون تبریک بگم.بعد هم پیشاپیش عید نوروز رو شادباش بگم و دعا کنم که سال پر خیر و برکتی برای همه باشه انشالله.

روز چهارشنبه رفتیم عروسی عمو محمود جون.خیلی بهمون خوش گذشت منم طبق قولی که داده بودم حسابی شیطونی کردمنازنین فاطمه جون با خاله زهرا هم اومده بودند عروسی .خاله زهرا هم یه خبر خوش به مامانی داد که مامانی کلی ذوق زده شد فکر کنم  ساعت 2 صبح بود که خوابم برد البته راس ساعت 6 صبح هم مثل همیشه از خواب بیدار شدم حالا شما تصور کنید که قیافه مامانی وقتی من از خواب بیدار شدم چه شکلی شده بودبه همین خاطر مامانی خیلی تو روز خسته بود و همین خستگی مامانی باعث شد که موقع کار آبجوش روی دستاش بریزه و حسابی دستاش بسوزهالبته به خیر گذشت ولی انگشتای مامانی قرمز شده و 2-3 تاول روی انگشتاش زده.

این عکس رو تو عروسی عمو جون انداختم.

راستی شما خبر دارید که عید داره میاد؟مامانی این روزا میگه کاش میشد که آدم می تونست مثل خونش  دلش رو هم خونه تکونی میکرد.اون وقت دنیا گلستون می شد.من که خیلی مشتاقم تا عید برسه آخه امسال اولین نوروز منه. .مامانی میگن تو لحظه سال تحویل دعا ها اجابت میشه منم می خوام برای همه مخصوصا  مریضا دعا کنم شما حتما برای ما دعا کنید

مامانی و بابایی تصمیم گرفتند که برای سال نو به اتفاق دوستای مامانی برن یزد.سفر ما از روز اول عید شروع میشه و روز سوم هم بر میگردیم.امیدوارم که به همهون خوش بگذره.

از کارای جدیدم هم براتون بگم:خیلی به بازی علاقه دارم یاد گرفتم که اسباب بازی هامو داخل سطل بندازم و دوباره اونا رو در بیارم.دائم از بین صندلیها رد میشم وبه قول معروف به  سوراخ سمبه ها علاقه دارم.  خوردن ماست و سیب رو خیلی دوست  دارم وقتی بهم میگن امیر عباس سیبت کو بر میگردم و  برش میدارم.حرکات و حالات صورت دیگران و بخوبی درک میکنم مثلا اگه بخوان دعوام کنن منم اعتراض میکنم و اگه بهم بخندن منم می خندم.اگه چیزی رو بخوام دائم بهش اشاره میکنم و میگم اووو .اگه مامانی منظور منو بفهمه منم سریع براش دست میزنم تا ازش تشکر کنم

 

 

 

سال خوبی داشته باشید از همتون التماس دعا داریم.تا بعد یا علی.


اولین قدمهای عسلی

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/12/15:: 5:41 عصر

سلام

بالاخره تنوستم چند قدم راه برم هورااین اتفاق مبارک تو خونه مامان جون وقتی که همه (آقاجون و دایی وخاله لیلا و خاله مریم و خاله مرضیه با فسقلی هاش  )بودند رخ داد.من داشتم سعی میکردم تا سیبی  که دست محمد رضا بود بگیرم همین طور که داشتم جلو میرفتم یهوی بدون اینکه دستمو به جایی بگیرم چند قدمی راه رفتم با صدای دست و تشویق بقیه من هم بسرعت سر جام نشستمو  بدون اینکه از ماجرا سر در بیارم شروع کردم به دست زدن.مامانی که حسابی سر ذوق اومده بود منو بغل کرد و هزار تا ماچ آبدار هم پشبندش نثارم کردمامانی از فرط خوشحالی جو گیر شد و فرداش رفت برام کفش جق جقه ای خرید که البته برام کوچک بود

چهارشنبه 21 اسفند روز عروسی عمو جون محمود.همه حسابی مشغول کارای عروسی هستندعمو جون مبارکت باشه انشالله به پای هم پیر بشید.من هم قول میدم تو عروسیتون تا اونجای که امکان داره  شیطونی کنم قول میدم قول مردونهاینم یک عکس از منو عمو با سارا جون

 

این روزا یکی از دوستای خوب مامانی یخورده غمگینه .مامانی هم خیلی به خاطر این دوستش غصه میخورهخیلی دلش میخواد بتونه یه کمکی بکنه اما انگار بجز دعا کاری از دستش بر نمی یاد واسه همین دائما به من میگه امیر عباس دعا کن مشکل خاله جون زوودی حل بشه انشالله

مامانی مشغول خونه تکونی برای عید شده و دائم کار میکنه برا ی همین خیلی خسته است منم چون خیلی خوب شرایط و درک میکنم از صبح زود ساعت 6 یا 7 بیدار میشم و تا آخر شب تو دست و پای مامانی راه میرم که حسابی مامانی رو کلافه میکنهالبته بعضی وقتا با شیرین کاریام باعث میشم تا مامانی خستگیش در بره.

راستی دانیال جون با خاله راضیه از مشهد برگشتتند زیارتتون قبول باشه انشالله.آخ جون که دانیال هم مثل من مشتی (مشهدی)شد.

 

تا بعد خداحافظ

 


من دارم مرد میشم.

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/12/8:: 10:7 عصر

سلام

این هفته هم تاخیر داشتم چون خیلی شیطون شدم مامانی مجبوره  زمانی که من خوابم مطلب بنویسه این میشه که گاهی با تاخیر میاییم پیشتون.این هفته خاطرات تلخی رو برامون تداعی کرد روز 5 اسفند سالگرد اسد بابا (بابا بزرگ مامانی)بود و ما هم طبق روال رفتیم بهشت زهرا.روز 6 اسفند هم سالگرد بابای عمو حامد بود.عمو جون دوباره بهتون تسلیت می گم انشالله هیچ وقت غم نبینی. وقتی همه عموها (دوستای بابایی )با هم جمع می شن حتما دنبال یه جا می گردن تا شب رو با هم باشند به همبن خاطر بعد از مراسم همه رفتند خونه عمو حمید و حاج خانم.اونجا مونا جون و عمو مجتبی رو بعد از مدتها دیدیم که باعث خوشحالی من و مامانی و  بابایی شد.عکسی که گذاشتم روز 5 اسفند کنار مزار شهید آوینی گرفتم که بابایی و مامانی خیلی بهشون ارادت دارند.این جمله قشنگ شهید آوینی و مامانی خیلی دوست داره که میگن:"کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان ... ".

 

این عکس رو تو خونه عمو حمید گرفتم.از ژستم معلومه که چقدر   توپ بازی کردم.

 عمه مریم و عمو محسن از مشهد برگشتند کلی هم سوغاتی قشنگ برامون اوردند عمه جون زیارتتون قبول باشه روز پنجشنبه به اتفاق مامانی وبابایی چون روز شهادت امام رضا بود رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. حرم خیلی شلوغ بود نتونستیم زیاد اونجا بمونیم.بعدش رفتیم ابن بابویه و مزار شیخ رجبعلی خیاط.اونجا عمو بهرام (شوهر عمه رویا) رو دیدیم که برای هممون جالب بود .توی  ایستگاه صلواتی منو عمو با بچه هایی که اونجا کار می کردند عکس انداختیم.

 

 

یکم راجع به خودم بگم:دیگه می تونم حدود 20 تا 30 ثانیه بدون کمک بایستم.فکر کنم دیگه دارم مرد میشم .دایره لغاتم یک کمی بیشتر شده بابا ،دد،مام،ابه رو میگم.هر وقت چیزی رو بخوام دستمو به سمتش دراز میکنم و مدام میگم :اوووو.اگه یک کار بدی انجام بدم مامانی سریع به من اخم می کنهمنم سریع شروع به گریه کردن میکنم تا بلکه مامانی این قیافه رو نگیرهخیلی به بیرون رفتن علاقه دارم اگه کسی بخواد بیرون بره دنبالش راه می افتم حتی بعضی وقتا گریه هم میکنم  خاله لیلا و خاله مریم هم هر وقت می خوان بیرون برن منو با خودشون می برن. د بازی و دوست دارم تا مامانی شروع به نماز خوندن میکنه میرم زیر چادر شو هی سرم میارم بیرون و میگم:دد،دد.بازی با لیوان و قابلمه و ملاقه و در کل وسایل آشپز خونه رو هم دوست دارم.برای اینکه کمتر لیوانا رو بشکونم مامانی چند تا لیوان فلزی از مامان جون گرفته که حسابی باهاشون بازی می کنم.

 

بازم پیش ما بیاین .راستی خاله راضیه از راهنمایتون ممنونم.یا علی.

 


   1   2      >

بازدید امروز: 12 ، بازدید دیروز: 13 ، کل بازدیدها: 172167
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ
">